ساعتای3 عصر بود که بامهدیه ومجی میخواستیم بریم سمت خونه عمه، مجی کلی
حرصم داد توی لباس پوشیدن،بهش میگم هوا سرده کت شلوارتو بپوش،میگه مگه قراره
بریم خواستگاری ؟😂 تو راه که بودیم زنگ زدم ب احسان، همیشه برام سوال بوده واقعا
چجوری بعضیای ساعت با دوس پسرشون حرف میزنن؟ من بعدسلام خوبی چخبر؟قفل
میکنم😂 احسان مشغول نوشتن تمرین برا دانشجوهاش بود،فقط بهش گفتم که اخر
شب برگردم بهت پیام میدم :D
دیگه نزدیکای4 رسیدیم خونه عمه، قلم دخترعممو دادم بهش کلی
خوشحال شد! مهدیه هم امتحان ریاضی داشت که همشو من جواب دادمو خنگ خانم
بلدنبود-_- حیف حیفااا خونه عمم بودیم وگرن پوستشو میکندم-_-
دیگه اینکه تا ساعت 10شب خونه عمم بودیم،کلی خوش گذشت! پانتومیم بازی کردیم
و کلی خندیدیم.. این وسطا هی دانش اموزا زنگ میزدن بهم،ی پسر بچهه هس اسمش
مبین،دیگه بااین خیلی خودمونی حرف میزنم😂 کلافه م کرده ولی خندم میگیره ازخنگ
بازیاش😂
زندگیجور وا جور p3