loading...

🍂خ‍ــش خ‍ــشِ خ‍ــاط‍ـرات🍂

🍂برگریزان روزمرگی های من🍃

بازدید : 429
دوشنبه 20 مهر 1399 زمان : 14:37

ساعتای3 عصر بود که بامهدیه ومجی میخواستیم بریم سمت خونه عمه، مجی کلی

حرصم داد توی لباس پوشیدن،بهش میگم هوا سرده کت شلوارتو بپوش،میگه مگه قراره

بریم خواستگاری ؟😂 تو راه که بودیم زنگ زدم ب احسان، همیشه برام سوال بوده واقعا

چجوری بعضیا‌ی ساعت با دوس پسرشون حرف میزنن؟ من بعدسلام خوبی چخبر؟قفل

میکنم😂 احسان مشغول نوشتن تمرین برا دانشجوهاش بود،فقط بهش گفتم که اخر

شب برگردم بهت پیام میدم :D

دیگه نزدیکای4 رسیدیم خونه عمه، قلم دخترعممو دادم بهش کلی

خوشحال شد! مهدیه هم امتحان ریاضی داشت که همشو من جواب دادمو خنگ خانم

بلدنبود-_- حیف حیفااا خونه عمم بودیم وگرن پوستشو میکندم-_-

دیگه اینکه تا ساعت 10شب خونه عمم بودیم،کلی خوش گذشت! پانتومیم بازی کردیم

و کلی خندیدیم.. این وسطا هی دانش اموزا زنگ میزدن بهم،‌ی پسر بچهه هس اسمش

مبین،دیگه بااین خیلی خودمونی حرف میزنم😂 کلافه م کرده ولی خندم میگیره ازخنگ

بازیاش😂

زندگی‌جور وا جور p3
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی